بسم الله الرحمن الرحیم
از هفته ی پیش تا الان با چند طلبه ی شهرکردی آشنا شده ام. با اینکه فقط صدایشان را از پشت تلفن شنیده ام اما سخت مشتاق دیدنشان هستم. با آن لهجه ی شیرین و سادگی ای که در کلامشان بود ، با دقت و حوصله ای باور نکردنی به سوالات بی پایانم پاسخ می دادند. همه شان اشراف کامل بر مناطق داشتند و ساعت ها درباره ی مسائل روستا، پراکندگی روستاها، وضعیت جغرافیایی، اصلی ترین مشکلات، کمیت و کیفیت حضور طلبه های بومی، کارهای انجام شده و نشده و این ها حرف زده ایم.
این دومین کاری است که درباره ی طلبه ها می سازم. اولیِ آن به تشویق و همت دوست طلبه ی عزیزی بود که چشم مرا به بسیار دیدنی های این کشور باز کرد. البته قبل تر هم با بچه های جهادی رفته بودم و فیلم هم ساخته بودم اما با طلبه ها نه. و جالب این جاست که وقتی از سفر جنوب کرمان برمی گشتیم آن قدر سختی کشیده بودیم که به حاجی گفتم این آخرین سفری است که به چنین مناطقی می آیم و توبه کردم و پشت دستم را گاز گرفتم.(به خصوص شبهای اول که نفری سه تا سرم نوش جان کردیم و تا برسیم به اولین درمانگاه جان از تنمان قبض شد و دوروزمان، کامل افقی گذشت!) و ان قدر قاطعانه گفتم این آخرین بار است که حاجی خنده اش گرفته بود!. الان هم درست نمی دانم چرا دوباره عازمم. معلوم نیست آهِ حاجی همان لحظه من را گرفت یا بعدتر وقتی هفته ها یکبند پای میز تدوین، با غربت اهالی روستاهای یتیم جنوب کرمان زندگی کردم دوباره ویرش به جانم افتاد و یا شاید هم اصرارِ جناب قائم مقام شبکه ی سه سیما که کارِ کرمان را دیده بود و هیجان زده از کارهای بعدی ای می گفت که اصلن در مخیله ام نمی گنجید. به هر حال دوباره روانه ام.
هنوز تصویر همیشه دماغوی جمشیدِ پنج ساله ی روستای جنت آباد را از یاد نبرده ام که می گفتند دوماهی است سرماخورده و خوب نشده و این مف آویزان، قدمت دوماهه دارد و یا قیافه ی آفتاب سوخته ی امیر مسافری که در سرما و گرما کلاه بافتنی اش از سرش نمی افتاد و وقتی یکبار بهش گفتم از نخل خرما برود بالا و بلند اذان بگوید آنقدر بالا رفت که ترسیدم موقع اذان گفتن که یک دستش را کنار گوشش می گرفت و بدجوری می رفت توی حال، سقوط کند پایین و توی این بیابان برهوت بی آب و علف، دکترو درمان کجا بود؟! این بود که گفتم بی خیال! و چندمتری پایین تر از آن جا که رفته بود اذانش را گفت و برای همیشه ثبت شد در تاریخ. اذان امیر مسافریِ سیاه چهره بر بلندای نخل، بر فراز روستای جنت آباد، در دورافتاده ترین نقطه ی این مرز و بوم بیشتر به دلم می نشیند از اذان های تکراری و انحصاری و یکنواخت و مافیایی شده ی صدا وسیما.
عصری رفته بودم شهرکتاب. نیت کرده بودم تعدادی کتاب قصه برای بچه های روستا ببرم. بیشتر رده های سنی ب و جیم و دال وه. از در که بیرون می رفتم هیچ کتابی توی ذهنم نبود و واقعن نمی دانستم چه کتابی و چه داستان هایی به درد بچه های آن جا می خورد. این بود که از خدا خواستم خودش چندتایی کتابِ به دردبخور سرراهم قرار دهد که به طرز عجیبی یکراست و بدون هیچ آشنایی قبلی با چیدمان قفسه های شهر کتاب، انگار کسی دستم را گرفت و یکراست برد جلوی قفسه ای که چشمانم گرد شد!. بعد از پانزده، شانزده سال که مجموعه کتاب های « قصه های خوب برای بچه های خوب» مهدی آذریزدی خدابیامرز با آن زبان ساده و شیوایش را ندیده بودم با همان طرح جلدِ نوستالژی صدسال پیش، به چشمانم لبخند می زدند. کتاب ها را خریدم و چندتایی هم کاغذ کادو. برای دختربچه های روستا کادوهایی که صورتی رنگ بود و طرح قلب داشت و برای پسربچه ها، طرح مرد عنکبوتی با پس زمینه ی قرمز پررنگ.
این روزها ذهن پریشانی دارم و دلی تنگ و خسته . خرده مگیرید به خاطر پراکنده گویی هایم.
- ۸۹/۰۶/۰۸