روایت نحل
بسم الله الرحمن الرحیم
روایت نحل(قسمت اوّل)
چندسالی بود که حاج آقا بین درس هاشون گریزی هم به خاطرات تبلیغی می زدنند و بچه ها
رو کلی مستفیض می کردند، ولی این آخرا خیلی از مناطق جنوبی کشور و انواع و اقسام
محرومیت هاش برامون می گفتند.
خیلی از جهل و ندانستن های مردم می گفتند و از فجائعی که به خاطر همین جهالت ها
بوجود آمده بود.
برایمان می گفتند از ازدواج های ناصحیحی که یک نسل را دچار کرده بود برایمان می گفتند
از کُشت و کشتارهای جاهلانه ای که بر سر یک گوسفند به وجود می آمد و برایمان می گفتند

آن قدر از اتفاقات تلخِ قرون وسطائی برایمان گفتند و گفتند که اگر سیب زمینی هم بودیم قطعاً
به رَگِمان بر می خورد و حرکتی به خود می دادیم!
آن قدر برایمان گفتند و گفتند که مطمئن شدیم تبلیغ توی اون مناطق دیگه نیازی به اجتهاد واجازه ی
نقل حدیث نداره و فقط کمی اراده و تحمل می خواد که معمولاً ازمؤلفه های یک طلبه هستند.
خلاصه اولین باری که به رگ غیرتمان برخورد محرّم الحرام بود،
ماه خون و شمشیر
ماه پیروزی خون بر شمشیر
بعضی هامون سال سوّم بودیم و بعضی ها چهارم و ...
انگار سال هشتاد و دو یا هشتاد و سه (هجری شمسی) بود،
محرّم الحرام بود که با عزمِ جزم شده و تصمیمی راسخ آماده شدیم
البته بدون عِدّه و عُدِه!
فقط دو سه نفر بودیم و بس
با مقداری هم اعتماد به نفسِ همراهِ با ترس!!!
رفتیم پیش حاج آقا
مثل همیشه بچه ها دور و برِ حاج آقا بودن
گفتیم می خواهیم با شما بیایم ولی نه برای تبلیغ!
فقط میخواهیم بیائیم تا در کنار شما کمکی کرده باشیم
حاج آقا هم قبول کردند که فقط برویم کمک و تبلیغ نکنیم
ولی...
بعد از مدت کوتاهی که
بچه ها از ماجرا اطلاع پیدا کردند، فهمیدیم انگار اونا هم بدشون نمیاد
بیایَند و در کنار حاج آقا تبلیغ که نه، فقط کمک کنند!
همه ی بچه ها با نیّتِ خدمت به شیعیانی که به علت های مختلفی فراموش شده و
در فقر و محرومیت به سر می بردند و نیازمند آنها بودند کمر همّت بستند تا همراه شویم.
نوزده بیست نفری شدیم و آماده ی رفتن
إنشاءالله ادامه خواهد داشت...
*صلوات*
- ۹۰/۰۳/۰۷